پسرای بی پول

ساخت وبلاگ
در آشنا عجمی وار منگرید چنین فرشته اید به معنی اگر به تن بشرید هزار حاجب و جاندار منتظر دارید برای خدمتتان لیک در ره و سفرید همی پرد به سوی آسمان روان شما اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید همی چرد همه اجزای جان به روض صفات از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد زبون مایه چرایید چونک شیر نرید هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی هنرید هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید همه حیات در اینست کاذبحوا بقره چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید هزار شیر تو را بنده اند چه بود گاو هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید بیافت کوزه زرین و آب بی حد خورد خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید 955 سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید بگرد بام تو گردان کبوتران سلام که بی پناه تو کس را نشاید آرامید چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر بدان که از طمع خام سوی دام پرید تو آب کوثری و سوخته به تو آید برویدش سپس سوز پر و بال جدید 956 ز جان سوخته ام خلق را حذار کنید که الله الله ز آتش رخان فرار کنید که آتش رخشان خاصیت چنین دارد که هر قرار که دارید بی قرار کنید دلی که کاهل گردد نداش می آید که زنده است سلیمان عشق کار کنید مباش کاهل کاین قافله روانه شدست ز قافله بممانید و زود بار کنید چهارپای طبایع نکوبد این ره را به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید غنیست چشم من از سرمه سپاهانی ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست وجودها پی این کبریا صغار کنید 957 هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت که هر یکی ز یکی خوشترست زهی بنیاد دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد به حکم تست بخندانی و بگریانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد به باد زرد شویم و به باد سبز شویم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد 958 کدام لب که از او بوی جان نمی آید کدام دل که در او آن نشان نمی آید مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید سگان طمع چپ و راست از چه می پویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید
پسرای بی پول...
ما را در سایت پسرای بی پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behroz iranshoop11653 بازدید : 591 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:18

683 ز خاک من اگر گندم برآید از آن گر نان پزی مستی فزاید خمیر و نانبا دیوانه گردد تنورش بیت مستانه سراید اگر بر گور من آیی زیارت تو را خرپشته ام رقصان نماید میا بی دف به گور من ای برادر که در بزم خدا غمگین نشاید زنخ بربسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید بدری زان کفن بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشاید ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زاید مرا حق از می عشق آفریدست همان عشقم اگر مرگم بساید منم مستی و اصل من می عشق بگو از می بجز مستی چه آید به برج روح شمس الدین تبریز بپرد روح من یک دم نپاید 684 ز رویت دسته گل می توان کرد ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد ز قد پرخم من در ره عشق بر آب چشم من پل می توان کرد ز اشک خون همچون اطلس من براق عشق را جل می توان کرد ز هر حلقه از آن زلفین پربند پر گردن کشان غل می توان کرد تو دریایی و من یک قطره ای جان ولیکن جزو را کل می توان کرد دلم صدپاره شد هر پاره نالان که از هر پاره بلبل می توان کرد تو قاف قندی و من لام لب تلخ ز قاف و لام ما قل می توان کرد مرا همشیره است اندیشه تو از این شیره بسی مل می توان کرد رهی دورست و جان من پیاده ولی دل را چو دلدل می توان کرد خمش کن زان که بی گفت زبانی جهان پربانگ و غلغل می توان کرد 685 دل با دل دوست در حنین باشد گویای خموش همچنین باشد گویم سخن و زبان نجنبانم چون گوش حسود در کمین باشد دانم که زبان و گوش غمازند با دل گویم که دل امین باشد صد شعله ی آتش است در دیده از نکته دل که آتشین باشد خود طرفه تر این که در دل آتش چندین گل و سرو و یاسمین باشد زان آتش باغ سبزتر گردد تا آتش و آب همنشین باشد ای روح مقیم مرغزاری تو کان جا دل و عقل دانه چین باشد آن سوی که کفر و دین نمی گنجد کی ما و من فلان دین باشد 686 ای مطرب جان چو دف به دست آمد این پرده بزن که یار مست آمد چون چهره نمود آن بت زیبا ماه از سوی چرخ بت پرست آمد ذرات جهان به عشق آن خورشید رقصان ز عدم به سوی هست آمد غمگین ز چیی مگر تو را غولی از راه ببرد و همنشست آمد زان غول ببر بگیر سغراقی کان بر کف عشق از الست آمد این پرده بزن که مشتری از چرخ از بهر شکستگان به پست آمد در حلقه این شکستگان گردید کان دولت و بخت در شکست آمد این عشرت و عیش چون نماز آمد وین دردی درد آبدست آمد
پسرای بی پول...
ما را در سایت پسرای بی پول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : behroz iranshoop11653 بازدید : 246 تاريخ : دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت: 1:14