در آشنا عجمی وار منگرید چنین فرشته اید به معنی اگر به تن بشرید
هزار حاجب و جاندار منتظر دارید برای خدمتتان لیک در ره و سفرید
همی پرد به سوی آسمان روان شما اگر چه زیر لحافید و هیچ می نپرید
همی چرد همه اجزای جان به روض صفات از آن ریاض که رستید چون از آن نچرید
درخت مایه از آن یافت سبز و تر زان شد زبون مایه چرایید چونک شیر نرید
هزار گونه کجا خستتان به زیر سجود کجا نظر که بدانید تیغ یا سپرید
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود به هر دمی ز چه شما خفیه تر چه بی هنرید
هنر چو بی هنری آمد اندر این درگاه هنروران ز شادیت چون نه زین نفرید
همه حیات در اینست کاذبحوا بقره چو عاشقان حیاتید چون پس بقرید
هزار شیر تو را بنده اند چه بود گاو هزار تاج زر آمد چه در غم کمرید
چو شب خطیب تو ماهست بر چنین منبر اگر نه فهم تباهست از چه در سمرید
کجا بلاغت ماه و کجا خیال سپاه به مقنعه بمنازید چون کلاه ورید
بیافت کوزه زرین و آب بی حد خورد خموش باش که تا ز آب هم شکم ندرید
955
سلام بر تو که سین سلام بر تو رسید سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید
بگرد بام تو گردان کبوتران سلام که بی پناه تو کس را نشاید آرامید
چو پر و بال ز تو یافتست هر مرغی ز غیر تو به کجا باشدش امید مرید
به هر طرف که ببینی تو مرغ سوخته پر بدان که از طمع خام سوی دام پرید
تو آب کوثری و سوخته به تو آید برویدش سپس سوز پر و بال جدید
956
ز جان سوخته ام خلق را حذار کنید که الله الله ز آتش رخان فرار کنید
که آتش رخشان خاصیت چنین دارد که هر قرار که دارید بی قرار کنید
دلی که کاهل گردد نداش می آید که زنده است سلیمان عشق کار کنید
مباش کاهل کاین قافله روانه شدست ز قافله بممانید و زود بار کنید
چهارپای طبایع نکوبد این ره را به ترک خاک و هواها و آب و نار کنید
غنیست چشم من از سرمه سپاهانی ز خاک تبریز او را مگر نثار کنید
بزرگی از شه ارواح شمس تبریزست وجودها پی این کبریا صغار کنید
957
هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت که هر یکی ز یکی خوشترست زهی بنیاد
دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بخندانی و بگریانی همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد زرد شویم و به باد سبز شویم تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار جز اثری بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
958
کدام لب که از او بوی جان نمی آید کدام دل که در او آن نشان نمی آید
مثال اشتر هر ذره ای چه می خاید اگر نواله از آن شهره خوان نمی آید
سگان طمع چپ و راست از چه می پویند چو بوی قلیه از آن دیگدان نمی آید
پسرای بی پول...
ما را در سایت پسرای بی پول دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : behroz iranshoop11653 بازدید : 591 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:18